بیمارستان....
سه می وقتی چشماشو باز کرد رو تخت بیمارستان بود پدرشو بالای سرش دید و گفت:من کجام؟
- بیمارستان....
- کی منو اورد؟
- یه پسر دبیرستانی بود گفت همکلاسیته
- الان کجاست؟
پدر از اتاق بیرون اومد و دید اون پسر داره میره دنبالش دویو اما بهش نرسید و اون رفت....
از طرف ناشناس به سه کی پیام اومد....*بیشتر مراقب خودت باش*
پدر برگشت و گفت:رفت
- نگفت اسمشو؟
- نه نپرسیدم
- میخوام برم خونه
- حالت خوبه؟
- خوبم
سه می همراه پدرش از بیمارستان بیرون اومدن تو همون حال یونگ هی رسید و با نگرانی پرسید:سه می خوبی؟چی شده بود؟
- چیزی نیست سرم گیج رفته بود....بریم
- من بیرون بودم تازه فهمیدم چرا مراقب نیستی؟
اونا سوار ماشین شدن و به طرف خونه حرکت کردن توی راه پدر گفت:حالا که مادرتون میخواد ازدواج کنه نمیخواید بیاید پیش من؟
سه می یکم فکر کرد و گفت:اگه با شما بیایم باید از کره بریم؟
- نه
- مدرسمون چی؟
- عوضش میکنیم
یونگ هی گفت:چی؟
سه می گفت:مگه نگفتید ما رو میبرید زاپن؟
- اخه در اون صورت شما نمیاید مجبورم اینجا بمونم
- یکم بهمون وقت بدید
- برای چی؟
یونگ هی گفت:این روزا امتحان داریم بعدش میایم
- باشه یه هفته خوبه؟
خوبه
اونا به خونه رسیدن و پدر گفت:هروقت که شما با من تماس بگیرید من میام
- نمیاید تو؟
- نه مراقب هم باشید....
پدر رفت و اونا وارد خونه شدن و مادر گفت:خوبی؟چی شده بود؟
- خوبم
اونا به اتاق رفتن و سه می گفت:کاش تو زود تر بیمارستان بودی....
یونگ هی در حالی که رو تخت دراز کشیده بود گفت:چطور؟
- اون ناشناس منو برد بیمارستان....
- از کجا میدونی؟
- هیچکس خبر نداره....بهم گفت بیشتر مراقب باشم....
- چه فرصتی رو از دست دادیم اه
- حیف شد
- من دلم نمیخواد مدرسمون عوض بشه....
- مجبوریم میخوای تو این خونه با ناپدری زندگی کنی؟
- نه
- دلم برای بچه ها تنگ میشه
- منم
- فردا به بچه ها چیزی نگو منم نمیگم
- باشه....
صبح روز بعد....
دخترا توی اتوبوس نشسته بودن و داشتن به طرف مدرسه میرفتن که ناشناس به سه می پیام داد....
*اگه حالت خوب نیست تو خونه استراحت کن*
سه می نفس عمیقی کشید و همراه یونگ هی از اتوبوس پیاده شد....
دخترا به کلاس رفتن و سلام دادن و سه می چند تا سرفه کرد و تای مین گفت:خوبی؟
- اره خوبم
مین هو بلند گفت:سه می بهتری؟شنیدم بیمارستان بودی....
یونگ هی سریع گفت:تو از کجا میدونی؟سه می این مشکوک میزنه ها....
تای مین گفت:من بهش گفتم....
- تو از کجا فهمیدی؟
کی گفت:من بهش گفتم..!
سه می گفت:به تو کی گفت؟
- یکی از دوستام دیده بود..
یونگ هی گفت:همتون مشکوکید!!
دبیر وارد شد و شروع کرد به درس دادن وسط های درس کی به سه می پیام داد....*الان خوبی؟چرا مراقب نیستی؟*
سه می نوشت....*ممنون خوبم ببخشید که نگران شدی*
- *بیشتر مراقب باش*
- *قول میدم بیشتر مراقب باشم*
سه می برگشت و به کی لبخند زد و اونم بهش لبخند زد و بعد هر دو به درس گوش دادن....
وقتی زنگ خورد تای مین گفت:خسته ام بچه ها بریم غذا خوری..
بچه ها همه به غذا خوری رفتن و دور یه میز نشستن و وسط ها سه می گفت:من میرم کلاس....
سه می رفت و توی سالن بود که از ناشناس پیام اومد....*چرا چیزی نخوردی؟به خاطر همینه که ضعیف شدی....*
سه می سریع به یونگ هی پیام داد....*اجی ببین کی با گوشی ور میره؟*
یکم بعد جواب اومد..*هیچکی!!*
سه می به کلاس رفت و سرشو رو میز گذاشت و یکم بعد چشماشو باز کرد و یکدفعه تای مین رو دید و بلند شد و گفت:ترسیدم..
تای مین سرشو از میز برداشت و گفت:نفهمیدی اومدم کلاس؟
- نه
- حالت خوبه؟
- خوبم
- معلومه خوب نیستی مشکلی پیش اومده؟
- دوست داری بدونی؟
- اگه دوست نداری نگو
- چیز خاصی نیست خوب میشم..
- سرفه های بدی میکنی لباس گرم بپوش بیشتر مراقب باش
سه می لبخند زد و سعی کرد به تای مین نگاه نکنه....که تو اون حال بغضش گرفت....و گریه کرد
تای مین که دست پاچه شده بود گفت:چرا گریه میکنی؟........سه می!!
- از همه چیز خسته شدم..
تای مین دست سه می رو گرفت و گفت:گریه نکن....این چه حرفیه..
- حس میکنم دارم داغون میشم دلم میخواد حرفامو به یکی بزنم یکی بجز یونگ هی چون اونم دردش با من یکیه نمیخوام بیشتر از این ناراحت باشه و نگرانم بشه....
- اگه دلت میخواد به من بگو..میتونم کمکت کنم؟
- ببخشید که ناراحتت کردم..
- این چه حرفیه..
سه می ارو م اون یکی دست تای مین رو هم گرفت و گفت:حس میکنم این جوری اروم میشم....
بعد کلی گریه کرد و تنها کاری که از دست تای مین بر میومد این بود که نگاش کنه یکم بعد گفت:اگه گریه ارومت میکنه گریه کن..
سه می کلی گریه کرد و وقتی یکم اروم شد به چشمای تای مین نگاه کرد چشمای اونم پر اشک بود....سه می با ناراحتی گفت:تای مین؟؟!!!!
سه می دستاشو برد تا اشکای تای مینو پاک کنه و اونم همین کارو کرد اونا به چشمای خیس هم نگاه کرد و اشک های همو پاک کردن تای مین جلوتر رفت و پیشونیشو رو پیشونی سه می گذاشت و گفت:سعی کن اروم شی..
سه می چشماشو بست و یکم بعد از تای مین جدا شد و بهش لبخند زد....
بچه ها وارد کلاس شدن و پشت سرشون دبیر وارد شد وسط های کلاس سه می اجازه گرفت و از کلاس بیرون رفت....
وقتی تو دستشویی بود صدای دو تا دخترو شنید....
- سونگ سه می رو میشناسی؟
- نفر سوم؟اره چطور؟
- دیروز حالش وسط یه کوچه بد شده....
- برای چی؟!
- نمیدونم چویی مین هوی کلاسشون اونو دید اما اهمیتی نداد!!
- چی؟؟بهش میاد پسر احساساتی و دلسوزی باشه....
- به احتمال زیاد دوستن اماجای تعجبه که چرا اهمیتی نداد و رد شد و رفت....
- حتما همدیگه رو نمیشناسن وگرنه نمیشه اینجوری بی تفاوت باشه....
دخترا رفتن و سه می با ناراحتی بیرون اومد....
زنگ خورد و سه می وارد کلاس شد و سه می کنار مین هو رفت و گفت:ظاهرت با باطنت فرق داره چویی مین هو....
مین هو با تعجب نگاش کرد و گفت:منظورت چیه؟
بچه ها به اونا نگاه کردن و سه می گفت:چطور تونستی با این که منو دیدی اونجوری ول کنی و بری؟؟
یونگ هی با تعجب گفت:منظورت دیروزه؟
- تو چطور دوستی هستی؟؟
تای مین جلو رفت و گفت:یعنی دیروز مین هو تو رو دیده اما ولت کرده و رفته؟!
یونگ هی رو به مین هو گفت:چرا این کارو کردی؟؟
مین هو حرفی نمیزد و کی گفت:چرا چیزی نمیگی؟بگو سو تفاهمه و تو اینکارو نکردی....
اما مین هو چیزی نگفت و سه می اروم گفت:پس واقعیت داره....
بعد از کلاس بیرون رفت و یونگ هی هم همراهش رفت و مین هو هم فبل از این که پسرا چیزی بهش بگن از کلاس بیرون رفت..
تو راه خونه یونگ هی گفت:امکان نداره واقعیت باشه مین هو همچین پسری نیست..
- اما انگار راسته..
هردوی اونا ناراحت به خونه رفتن و سر میز شام هم با غذا هاشون ور میرفتن که مادرشون گفت:پدرتون کی میاد دنبالتون؟
سه می اروم گفت:خیلی دلتون میخواد زودتر از اینجا بریم؟
- من همچین حرفی نزدم
- اگه بخواید خیلی زود میریم
سه می بلند شد و به اتاق رفت و یونگ هی با ناراحتی گفت:مادر نمیشه در این مورد صحبت نکنید نمیبینید حالش بده؟
سه می با پدرش تماس گرفت....
- جانم سه می
- سلام پدر
سلام عزیزم بهتری؟
- خوبم پدر فردا شب نه روز بعدش بیاید دنبالمون
- باشه به افتخار اومدنتون جشن بگیریم؟
- باشه....پس همون موقع هم پرونده هامونو بگیرید....
- باشه چشم
- ممنون کاری ندارید؟
- نه شب خوش....
یونگ هی وارد اتاق شد و سه می گفت:2 روز دیگه میریم
- چه زود
- نه دلم میخواد تو این خونه باشم نه تو اون مدرسه....
صبح روز بعد....
یونگ هی اماده بود اما سه می هنوز خواب بود یونگ هی گفت:سه می بیدار نمیشی؟
سه می چند تا سرفه ی بلند کرد و یونگ هی گفت:میخوای استراحت کنی؟
مادر کنار در وایساد و گفت:تو برو باید استراحت کنه
- باشه من میرم تو استراحت کن..
یونگ هی سریع به مدرسه رفت و رسید و به کلاس رفت و سلام داد و سر جاش نشست و تای مین گفت:سه می کجاست؟
- حالش بد بود نیومد
مین هو گفت:برای چی؟
یونگ هی با اخم به مین هو نگاه کرد وگفت:فکر نمیکنم برات مهم باشه..
کی گفت:یونگ هی من این مسئله رو نمیفهمم میشه برام توضیح بدی؟
- مگه من بیکارم که برای تو مسئله توضیح بدم؟؟
کی ناراحت شد و یونگ هی گفت:شوخی کردم....کدومو میگی؟
یونگ هی مسئله در حال مسئله توضیح دادن بود که مین هو گفت:حالش خیلی بد بود؟
- مگه نمیبینی دو تا شاگرد اول دارن درس میخونن؟؟چرا میپری وسط؟
- تو از اولم با من لجی چرا؟
کی با ناراحتی گفت:خواهش میکنم بذار یاد بده مین هو
یونگ هی گفت:میذاری یا نه؟؟
مین هو سر جاش رفت و یونگ هی ادامشو توضیح داد..
اون روز زود گذشت و کم کم کدرسه تعطیل شد و یونگ هی به طرف خونه رفت و سوار اتوبوس شد و تای مین اومد و کنارش نشست و گفت:چطوری؟؟
- تو کجا؟؟
- خونه ی شما!!
- چرا؟؟!!
- میخوام سه می رو ببینم....
- نمیبرمت!
- من میام!!
تای مین همراه یونگ هی به خونشون رفت و در اتاق سه می رو زدن مادر خونه نبود اونا وارد شدن و سه می با لبخند گفت:
- سلام
تای مین گفت:سلام حالت خوبه؟
- خوبم
- نگرانت شده بودم
- ممنون که اومدی
- مطمئنی خوبی؟
- اره
- ببخشید دست خالی اومدم
- مریضی بعدی جبران کن
- خدانکنه
یونگ هی گفت:میرم یه چیزی بیارم بخوریم
- نه من باید برم خانوادم نگران میشن
تای مین خیلی زود رفت و به گوشی سه می پیام اومد....*خوبی؟چی شده؟*
سه می نوشت....*حالم بده*
بعد بلند شد و لباساشو پوشید و گفت:یونگ هی من میرم بیرون
- کجا با این حالت؟
- من امشب باید بفهمم این ناشناس کیه قبل از این که ازاینجا بریم
- اخه حالت بده
- نه خوبم فقط یکم سرم درد میکنه
- اما چطوری؟؟
- وقتی اومدم میگم به مامان بگو زود برمیگردم
سه می از خونه بیرون زد و کنار پارک مدرسه نشست و به ناشناس پیام داد....
- *من حالم خوب نیست توی پارک کنار مدرسه ام تا نبینمت نمیرم خونه پس زود بیا....*
اما جوابی نیومد سه می چند تا پیام داد اما همشون بی جواب بودن....
هوا تاریک شد و سه می سرفه های بدی میکرد یکم بعد پیام داد..*نمیخوای بیای؟*
جوابی نیومد و هوا بارونی شد و یکم بعد شدید تر شد و سه می پیام داد..*هرچقدرم بارون شدید باشه من نمیرم*
هوا کاملا تاریک شده بود که به سه می پیام اومد..*برو خونه بدتر میشی..*
- *تا نبینمت جایی نمیرم*
یه ساعت بعد پیام اومد..*من اومدم مطمئنی میخوای منو ببینی؟*
- *اره*
- *اگه رد بشم چی؟اگه مثل همیشه باهام نباشی چی؟*
- *منظورت چیه؟*
-*چشماتو ببند تا دستاتو نگرفتم چشماتو باز نکن*
سه می گوشی رو تو جیبش گذاشت و چشماشو بست بارون تو صورتش میخورد قلبش تند میزد....تو همون لحظه گرمی دستی رو حس کرداما میترسید چشماشو باز کنه اروم چشماشو باز کرد و با تعجب به اون نگاه کرد....
مین هو رو در حالی که رو به روش زانو زده بود دید و با تعجب گفت:مین هو!!!!..................
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسبها: <-TagName->