FanFiction kpop

FanFiction kpop
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان infinite و آدرس yeayang.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






بیمارستان....
سه می وقتی چشماشو باز کرد رو تخت بیمارستان بود پدرشو بالای سرش دید و گفت:من کجام؟
- بیمارستان....
- کی منو اورد؟
- یه پسر دبیرستانی بود گفت همکلاسیته
- الان کجاست؟
پدر از اتاق بیرون اومد و دید اون پسر داره میره دنبالش دویو اما بهش نرسید و اون رفت....
از طرف ناشناس به سه کی پیام اومد....*بیشتر مراقب خودت باش*
پدر برگشت و گفت:رفت
- نگفت اسمشو؟
- نه نپرسیدم
- میخوام برم خونه
- حالت خوبه؟
- خوبم
سه می همراه پدرش از بیمارستان بیرون اومدن تو همون حال یونگ هی رسید و با نگرانی پرسید:سه می خوبی؟چی شده بود؟
- چیزی نیست سرم گیج رفته بود....بریم
- من بیرون بودم تازه فهمیدم چرا مراقب نیستی؟
اونا سوار ماشین شدن و به طرف خونه حرکت کردن توی راه پدر گفت:حالا که مادرتون میخواد ازدواج کنه نمیخواید بیاید پیش من؟
سه می یکم فکر کرد و گفت:اگه با شما بیایم باید از کره بریم؟
- نه
- مدرسمون چی؟
- عوضش میکنیم
یونگ هی گفت:چی؟
سه می گفت:مگه نگفتید ما رو میبرید زاپن؟
- اخه در اون صورت شما نمیاید مجبورم اینجا بمونم
- یکم بهمون وقت بدید
- برای چی؟
یونگ هی گفت:این روزا امتحان داریم بعدش میایم
- باشه یه هفته خوبه؟
خوبه
اونا به خونه رسیدن و پدر گفت:هروقت که شما با من تماس بگیرید من میام
- نمیاید تو؟
- نه مراقب هم باشید....
پدر رفت و اونا وارد خونه شدن و مادر گفت:خوبی؟چی شده بود؟
- خوبم
اونا به اتاق رفتن و سه می گفت:کاش تو زود تر بیمارستان بودی....
یونگ هی در حالی که رو تخت دراز کشیده بود گفت:چطور؟
- اون ناشناس منو برد بیمارستان....
- از کجا میدونی؟
- هیچکس خبر نداره....بهم گفت بیشتر مراقب باشم....
- چه فرصتی رو از دست دادیم اه
- حیف شد
- من دلم نمیخواد مدرسمون عوض بشه....
- مجبوریم میخوای تو این خونه با ناپدری زندگی کنی؟
- نه
- دلم برای بچه ها تنگ میشه
- منم
- فردا به بچه ها چیزی  نگو منم نمیگم
- باشه....
صبح روز بعد....
دخترا توی اتوبوس نشسته بودن و داشتن به طرف مدرسه میرفتن که ناشناس به سه می پیام داد....
*اگه حالت خوب نیست تو خونه استراحت کن*
سه می نفس عمیقی کشید و همراه یونگ هی از اتوبوس پیاده شد....
دخترا به کلاس رفتن و سلام دادن و سه می چند تا سرفه کرد و تای مین گفت:خوبی؟
- اره خوبم
مین هو بلند گفت:سه می بهتری؟شنیدم بیمارستان بودی....
یونگ هی سریع گفت:تو از کجا میدونی؟سه می این مشکوک میزنه ها....
تای مین گفت:من بهش گفتم....
- تو از کجا فهمیدی؟
کی گفت:من بهش گفتم..!
سه می گفت:به تو کی گفت؟
- یکی از دوستام دیده بود..
یونگ هی گفت:همتون مشکوکید!!
دبیر وارد شد و شروع کرد به درس دادن وسط های درس کی به سه می پیام داد....*الان خوبی؟چرا مراقب نیستی؟*
سه می نوشت....*ممنون خوبم ببخشید که نگران شدی*
- *بیشتر مراقب باش*
- *قول میدم بیشتر مراقب باشم*
سه می برگشت و به کی لبخند زد و اونم بهش لبخند زد و بعد هر دو به درس گوش دادن....
وقتی زنگ خورد تای مین گفت:خسته ام بچه ها بریم غذا خوری..
بچه ها همه به غذا خوری رفتن و دور یه میز نشستن و وسط ها سه می گفت:من میرم کلاس....
سه می رفت و توی سالن بود که از ناشناس پیام اومد....*چرا چیزی نخوردی؟به خاطر همینه که ضعیف شدی....*
سه می سریع به یونگ هی پیام داد....*اجی ببین کی با گوشی ور میره؟*
یکم بعد جواب اومد..*هیچکی!!*
سه می به کلاس رفت و سرشو رو میز گذاشت و یکم بعد چشماشو باز کرد و یکدفعه تای مین رو دید و بلند شد و گفت:ترسیدم..
تای مین سرشو از میز برداشت و گفت:نفهمیدی اومدم کلاس؟
- نه
- حالت خوبه؟
- خوبم
- معلومه خوب نیستی مشکلی پیش اومده؟
- دوست داری بدونی؟
- اگه دوست نداری نگو
- چیز خاصی نیست خوب میشم..
- سرفه های بدی میکنی لباس گرم بپوش بیشتر مراقب باش
سه می لبخند زد و سعی کرد به تای مین نگاه نکنه....که تو اون حال بغضش گرفت....و گریه کرد
تای مین که دست پاچه شده بود گفت:چرا گریه میکنی؟........سه می!!
- از همه چیز خسته شدم..
تای مین دست سه می رو گرفت و گفت:گریه نکن....این چه حرفیه..
- حس میکنم دارم داغون میشم دلم میخواد حرفامو به یکی بزنم یکی بجز یونگ هی چون اونم دردش با من یکیه نمیخوام بیشتر از این ناراحت باشه و نگرانم بشه....
- اگه دلت میخواد به من بگو..میتونم کمکت کنم؟
- ببخشید که ناراحتت کردم..
- این چه حرفیه..
سه می ارو م اون یکی دست تای مین رو هم گرفت و گفت:حس میکنم این جوری اروم میشم....
بعد کلی گریه کرد و تنها کاری که از دست تای مین بر میومد این بود که نگاش کنه یکم بعد گفت:اگه گریه ارومت میکنه گریه کن..
سه می کلی گریه کرد و وقتی یکم اروم شد به چشمای تای مین نگاه کرد چشمای اونم پر اشک بود....سه می با ناراحتی گفت:تای مین؟؟!!!!
سه می دستاشو برد تا اشکای تای مینو پاک کنه و اونم همین کارو کرد اونا به چشمای خیس هم نگاه کرد و اشک های همو پاک کردن تای مین جلوتر رفت و پیشونیشو رو پیشونی سه می گذاشت و گفت:سعی کن اروم شی..
سه می چشماشو بست و یکم بعد از تای مین جدا شد و بهش لبخند زد....
بچه ها وارد کلاس شدن و پشت سرشون دبیر وارد شد وسط های کلاس سه می اجازه گرفت و از کلاس بیرون  رفت....
وقتی تو دستشویی بود صدای دو تا دخترو شنید....
- سونگ سه می رو میشناسی؟
- نفر سوم؟اره چطور؟
- دیروز حالش وسط یه کوچه بد شده....
- برای چی؟!
- نمیدونم چویی مین هوی کلاسشون اونو دید اما اهمیتی نداد!!
- چی؟؟بهش میاد پسر احساساتی و دلسوزی باشه....
- به احتمال زیاد دوستن اماجای تعجبه که چرا اهمیتی نداد و رد شد و رفت....
- حتما همدیگه رو نمیشناسن وگرنه نمیشه اینجوری بی تفاوت باشه....
دخترا رفتن و سه می با ناراحتی بیرون اومد....
زنگ خورد و سه می وارد کلاس شد و سه می کنار مین هو رفت و گفت:ظاهرت با باطنت فرق داره چویی مین هو....
مین هو با تعجب نگاش کرد و گفت:منظورت چیه؟
بچه ها به اونا نگاه کردن و سه می گفت:چطور تونستی  با این که منو دیدی اونجوری ول کنی و بری؟؟
یونگ هی با تعجب گفت:منظورت دیروزه؟
- تو چطور دوستی هستی؟؟
تای مین جلو رفت و گفت:یعنی دیروز مین هو تو رو دیده اما ولت کرده و رفته؟!
یونگ هی رو به مین هو گفت:چرا این کارو کردی؟؟
مین هو حرفی نمیزد و کی گفت:چرا چیزی نمیگی؟بگو سو تفاهمه و تو اینکارو نکردی....
اما مین هو چیزی نگفت و سه می اروم گفت:پس واقعیت داره....
بعد از کلاس بیرون رفت و یونگ هی هم همراهش رفت و مین هو هم فبل از این که پسرا چیزی بهش بگن از کلاس بیرون رفت..
تو راه خونه یونگ هی گفت:امکان نداره واقعیت باشه مین هو همچین پسری نیست..
- اما انگار راسته..
هردوی اونا ناراحت به خونه رفتن و سر میز شام هم با غذا هاشون ور میرفتن که مادرشون گفت:پدرتون کی میاد دنبالتون؟
سه می اروم گفت:خیلی دلتون میخواد زودتر از اینجا بریم؟
- من همچین حرفی نزدم
- اگه بخواید خیلی زود میریم
سه می بلند شد و به اتاق رفت و یونگ هی با ناراحتی گفت:مادر نمیشه در این مورد صحبت نکنید نمیبینید حالش بده؟
سه می با پدرش  تماس گرفت....
- جانم سه می
- سلام پدر
سلام عزیزم بهتری؟
- خوبم پدر فردا شب نه روز بعدش بیاید دنبالمون
- باشه به افتخار اومدنتون جشن بگیریم؟
- باشه....پس همون موقع هم پرونده هامونو بگیرید....
- باشه چشم
- ممنون کاری ندارید؟
- نه شب خوش....
یونگ هی وارد اتاق شد و سه می گفت:2 روز دیگه میریم
- چه زود
- نه دلم میخواد تو این خونه باشم نه تو اون مدرسه....
صبح روز بعد....
یونگ هی اماده بود اما سه می هنوز خواب بود یونگ هی گفت:سه می بیدار نمیشی؟
سه می چند تا سرفه ی بلند کرد و یونگ هی گفت:میخوای استراحت کنی؟
مادر کنار در وایساد و گفت:تو برو باید استراحت کنه
- باشه من میرم تو استراحت کن..
یونگ هی سریع به مدرسه رفت و رسید و به کلاس رفت و سلام داد و سر جاش نشست و تای مین گفت:سه می کجاست؟
- حالش بد بود نیومد
مین هو گفت:برای چی؟
یونگ هی با اخم به مین هو نگاه کرد وگفت:فکر نمیکنم برات مهم باشه..
کی گفت:یونگ هی من این مسئله رو نمیفهمم میشه برام توضیح بدی؟
- مگه من بیکارم که برای تو مسئله توضیح بدم؟؟
کی ناراحت شد و یونگ هی گفت:شوخی کردم....کدومو میگی؟
یونگ هی مسئله در حال مسئله توضیح دادن بود که مین هو گفت:حالش خیلی بد بود؟
- مگه نمیبینی دو تا شاگرد اول دارن درس میخونن؟؟چرا میپری وسط؟
- تو از اولم با من لجی چرا؟
کی با ناراحتی گفت:خواهش میکنم بذار یاد بده مین هو
یونگ هی گفت:میذاری یا نه؟؟
مین هو سر جاش رفت و یونگ هی ادامشو توضیح داد..
اون روز زود گذشت و کم کم کدرسه تعطیل شد و یونگ هی به طرف خونه رفت و سوار اتوبوس شد و تای مین اومد و کنارش نشست و گفت:چطوری؟؟
- تو کجا؟؟
- خونه ی شما!!
- چرا؟؟!!
- میخوام سه می رو ببینم....
- نمیبرمت!
- من میام!!
تای مین همراه یونگ هی به خونشون رفت و در اتاق سه می رو زدن مادر خونه نبود اونا وارد شدن و سه می با لبخند گفت:
- سلام
تای مین گفت:سلام حالت خوبه؟
- خوبم
- نگرانت شده بودم
- ممنون که اومدی
- مطمئنی خوبی؟
- اره
- ببخشید دست خالی اومدم
- مریضی بعدی جبران کن
- خدانکنه
یونگ هی گفت:میرم یه چیزی بیارم بخوریم
- نه من باید برم خانوادم نگران میشن
تای مین خیلی زود رفت و به گوشی سه می پیام اومد....*خوبی؟چی شده؟*
سه می نوشت....*حالم بده*
بعد بلند شد و لباساشو پوشید و گفت:یونگ هی من میرم بیرون
- کجا با این حالت؟
- من امشب باید بفهمم این ناشناس کیه قبل از این که ازاینجا بریم
- اخه حالت بده
- نه خوبم فقط یکم سرم درد میکنه
- اما چطوری؟؟
- وقتی اومدم میگم به مامان بگو زود برمیگردم
سه می از خونه بیرون زد و کنار پارک مدرسه نشست و به ناشناس پیام داد....
- *من حالم خوب نیست توی پارک کنار مدرسه ام تا نبینمت نمیرم خونه پس زود بیا....*
اما جوابی نیومد سه می چند تا پیام داد اما همشون بی جواب بودن....
هوا تاریک شد و سه می سرفه های بدی میکرد یکم بعد پیام داد..*نمیخوای بیای؟*
جوابی نیومد و هوا بارونی شد و یکم بعد شدید تر شد و سه می پیام داد..*هرچقدرم بارون شدید باشه من نمیرم*
هوا کاملا تاریک شده بود که به سه می پیام اومد..*برو خونه بدتر میشی..*
- *تا نبینمت جایی نمیرم*
یه ساعت بعد پیام اومد..*من اومدم مطمئنی میخوای منو ببینی؟*
- *اره*
- *اگه رد بشم چی؟اگه مثل همیشه باهام نباشی چی؟*
- *منظورت چیه؟*
-*چشماتو ببند تا دستاتو نگرفتم چشماتو باز نکن*
سه می گوشی رو تو جیبش گذاشت و چشماشو بست بارون تو صورتش میخورد قلبش تند میزد....تو همون لحظه گرمی دستی رو حس کرداما میترسید چشماشو باز کنه اروم چشماشو باز کرد و با تعجب به اون نگاه کرد....
مین هو رو در حالی که رو به روش زانو زده بود دید و با تعجب گفت:مین هو!!!!..................


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ شنبه 15 شهريور 1393برچسب:, ] [ 17:58 ] [ fereshteh ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید این وبلاگ مخصوص داستان های کره ایه امیدوارم با نظر های قشنگتون همراهیم کنید....کپی لطفا با ذکر منبع دوستای گلم.
آرشيو مطالب
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 7
بازدید کل : 10262
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 18
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->